سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
باران نگاه
 
 

بعد از تعطیلی مدرسه، کیف نایلونیش را زیر بغل گذاشت، با عجله و بدون اینکه بداند مسافت طولانی را باید طی کند با جاده همراه شد.

باران هر لحظه شدید تر می شد، چتر سیاهش، با میله های نازک و دسته چوبی را بالای سر خود می گیرد.

دانه های گرد باران بر روی چتر، سکوت او و جاده را بیدار می کند. کفش هایش پر از آب شده بود، بر روی سنگ لاخ ها و روی تپه ها گام هایش را تند تر می کند. قطره های باران از کیف نایلونیش بوسه بر کتاب هایش می زد. ترس تمام وجودش را گرفته بو: آسمان تاریک شده بود غرش های رعد و برق، و بارش های مدام باران، دیگر از شدت ترس توان راه رفتن را نداشت. ناگهان زمزمه ها در دلش بیدار شد. به یاد حرف های معلم افتاد، حرفهای که معلم در کلاس درس قرآن برایش تکرار کرده بود: در ذهنش حرفهای معلم را مرور می کرد " در موقع تنهایی و ترس ذکر صلوات شما را از ترس رها می کند" تا رسیدن به روستا فاصله زیادی مانده بود . چتر از وزیدن باد و باران شکسته شده بود و باران بر سر و صورتش می بارید. آهسته، ذکر صلوات بر روی لبانش جاری شد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. شروع کرد به فرستادن صلوات، آنقدر در درون خودش غرق صلوات شده بود که رسیدن به روستای خود را فراموش کرده بود وقتی به خودش آمد دید که در نزدیکش چند نفر نشسته بودند، از جمله آقای معلم . با دیدن معلم دوباره ذکر صلوات بر روی لبانش جاری شود.

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 91 بهمن 7 :: 11:37 صبح :: توسط : علیرضا احمدی

درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 69052